قرار بود همیشه بنویسم! اما چند ماهی توان به خط کشیدن ذهنم را نداشتم! آرام نبودم و هنوز هم نیستم! عاشقی همین است هیچ وقت جز در کنار یار بودن، آرام ندارد! یار و یاورم مدتی نبود و حالا از من فرصت خواسته است. فرصتی شاید سه ماهه.
تا به حال وارد اتاقی شدید که خالی خالیست؟ تا به حال شده در آن در اتاق باشید و حرف بزنید و همزمان سرگیجی شدید داشته باشید؟ دنیای من همانطور پوچ و ناراحت کننده شده است. انگار در یک حباب توخالی شده است. زمان میگذرد و اصلا نمیفهمم چرا و چگونه گذشته است.
امروز با برادر کوچکتر که حالا مردی شده است صحبت میکردم! بحث مهاجرت داشت اما برای آینده خود نیز میخواست برنامه بریزد! باور کردنی نبود داشتم تجربه سالها پیش خودم را میگفتم. گفتم عزیز من سعی کن هیچ وقت زمان را از دست ندهی! عاشقی هیچ وقت برنمیگردد و شاید روزی بخاطر یک روز از دست دادناش نیز پشیمان شوی.
به هر حال دلم تنگ یارم است! دلم برای همان لحظات کمی که داشت اما صدایش را میشنیدم تنگ شده است. برای منی که سرتا پا غرور هستم و اجازه نمیدهم کسی برای چیزی را تعیین کند! شیرین ترین لحظاتم همان لحظاتی بود که دلبرم میگفت فلان ساعت حرف بزنیم!
بگذریم نوشتم که روزی اگر کنارم بود و این صفحه را دید بفهمد چقدر برایم سخت گذشته است. هر چند من به دلبرم ایمان دارم و چنان از اون مطمئن هستم که میدانم این فرصت حتما صلاح زندگیمان بود.
پوزش که پر از غر زدن هستم! عاشقی یعنی همین نالهها! هر چند عاشقی یکی متفاوت بودن از آدمهایی که زندگی ندارند.
ارادتمندم