درست برعکس روزگارم در دنیای موازی انسان شادی هستم!
با خندههای تو از خواب بیدار میشوم و تنها به نسکافهای که مینوشیم فکر میکنم! به اینکه چقدر شکر بریزم و اینکه اینبار کدام کاپ را انتخاب خواهی کرد! راستاش در این جهان موازی هر دو علاقه به خرید لیوانهای متنوع پیدا کردیم! یکی را برای نشستن در حیات خانه و گرم شدن با آتش و یکی را هم برای آخر شب که هر دو خسته رسیده باشیم و با خوردن یک نوشیدنی گرم در زمستان و یا نوشیدنی خنک در تابستان سرحال شویم!
راستی میدانی چند بار در این عالم با هم قدم زدیم؟ خوب به خاطر دارم که وقتی مسابقه دوچرخهسواری گذاشتیم من فقط دوست داشتم عقب بیفتم تا وقتی باد به موهایت می زد و در هوا میرقیصدند را تماشا کنم! یکبار در همین حس از جهان موازی به دنیای اینروزها یکباره برگشتم و چنان لحظه آخر در ذهنم ماند که شب ادامه آن راد در خواب دیدم!
میبینی زیبای من! چقدر جهان این روزهایم با دنیای موازیام متفاوت شده! در این دنیایم تنها دلتنگی برایم مانده است! صبوری که تو میخواهی و انگار بیخبری که این نبودنتهایت عمق وجودم را هر روز بیشتر خشک میکند! و گویا تنها دلم به همین جهان موازی خوش شده است!
از دنیای خوبیهایم اگر بگویم تو هم عاشقاش میشوی! همین تو که سلطان آن جهانی چنان که در این دنیایم با تمام نبودنهایت سلطان قلبم هستی!
بگذار از دنیای موازیام بیشتر بگویم! یکبار در حس و حال خودمان بودیم! یکباره صدایت کردم و گفتم برویم سفر! انتظارش را نداشتی! فکر کردی شوخی میکنم و سربهسرت میگذارم اما در همان دنیا! چمدان را بستیم و ساعتها زیبایی جاده را نظارهگر شده بودیم یا یکبار بعد از کلی گشتن و خرید! درست زمانی که تنم جانی برای قدم زدن و گشتن در مغازهها را نداشت به یک استارباکس دعوتت کردم اما نگذاشتم آنجا چیزی بخورم و گفتم راه بیفت! با تعجب گفتی یعنی چی؟ گفت راه بیفت در مسیر بگویم! وقتی دیدی مسیر خانه نمیرویم پرسیدی کجا؟ و من گفتم نگران نباش تنها یک سفر دو روزه است! و تو شگفتزده از این کارم تا آخر شب با صدای بلند موزیک گوش میکردی و میخندیدی و مشخص بود چقدر خوشبخت هستی!
در همین جهانم! که تنها خواسته زندگیم شده است! تو هم مرا سوپرایز میکردی! مثلا یکبار به محل کارم آمده و گفتی «هیچ کاری ندارم و تنها اومدم بغلت کنم و یه بوس بدم تا غروب که برگشتی ادامه بوسهام رو بگیری» تصور کن در آن دنیای موازی صرفا با همین خیال! شاد بودم و حس میکردم هیچ انسانی نمیتواند مثل من خوشبخت باشد!
یا یکبار زنگ زدی و گفتی «یالا یه آهنگ برام بخون» و هر دو میزدیم زیر خنده چون صدای من اونقدر گوشخراش هست که تنها خودمون تحمل شنیدنش رو داشتیم.
بگذارید اعترافی کنم! من بیشتر ساعات شبانهروزم در دنیای موازی سیر میکنم.
دلم برای دلبرم تنگ شده است و هیچ چارهای جز درک کردن و پذیرفتن خواستههایش ندارم.