عاشقانه‌های دو یار دور افتاده از یکدیگر

پس از ۱۶ سال همچنان اولین عشقم را دوست دارم اما هزار مشکل وجود دارد. یکی از هزار، اقامتم در آمریکا و حضور او در ایران

عاشقانه‌های دو یار دور افتاده از یکدیگر

پس از ۱۶ سال همچنان اولین عشقم را دوست دارم اما هزار مشکل وجود دارد. یکی از هزار، اقامتم در آمریکا و حضور او در ایران

عشق، «هویت» است

خوب می‌دانید که عاشقی یعنی، خوشبختی طرف مقابلت را بخواهید اما فراتر از این موضوع عشق و عاشقی به آدمی یک هویت می‌دهد و آن هویت «ما» است. مثلا من با یارم هویت «ما» را داریم. من و او دیگر از همدیگر جدا خوانده نمی‌شویم و هربار میخواهیم تصمیمی بگیرم به «ما» فکر می‌کنیم. البته باید بگویم این «هویت ما» به معنی نادیده نگرفتن هویت فردی نیست و هر کدام در دیگری صرفا خلاصه نمی‌شوند بلکه خودخواسته افراد، پاره‌ای از «ما» را تشکیل می‌دهند. 

همانطور که گفتم این ما شدن به معنای نادیده گرفتن هویت فردی نمی شود بلکه افراد در حال و هوای هم شریک می‌شوند و به سمتی پیش می‌روند که خوشبخت‌شان به همدیگر مرتبط می‌شود.

حال بعد از این نوشتار توضیحی بگویم که، من سالهاست به ما شدن با عشقم فکر میکنم. سالهاست وقتی میخواهم رویاپردازی کنم پیش از هر چیزی به کلمه «ما» تکیه می‌کنم و از روزهایی حرف میزنم که خوشبختی دونفره ماست. اصلا اصالت عشق نیز همین رویاپردازی و پیش رفتن به سمت آرزوهاست وگرنه در این دنیای پر زرق و برق و خودخواهی جز رویاپردازی مگر عشق را می‌توان یافت؟ رویایی بودن عشق در این است که برخلاف همه آدم‌ها،آدمها تنها به خودشان فکر نمی‌کنند و تلاش می‌کنند یاور خود را خوشبخت کنند که در این صورت خود نیز خوشبخت خواهند شد. یکبار به یارم گفتم؛ «عزیز دلم باور کن دوست داشتن تو برای من خودخواهی‌ست! خودخواهی به این جهت که کسی را می‌خواهم که مرا خوشبخت کند! مرا شادترین مرد جهان کند و .... » خیلی توصیف کردم و در نهایت گفتم میبینی عاشق تو هستم چرا که عاشق بودن تو برای من اوج لذت است! حال اگر این حس در کنار تلاش برای خوشبخت کردن و خوشحال کردن و ..... یاور هم باشد می‌شود نورعلی‌نور...



تردید و دوری از لمس دستانت

چند وقتی‌ست که دلبرم، تمام عمرم به دلایلی بسیار کم می‌تواند با من صحبت کند! دیشب حرفهایی زد که قلبم به درد آمد! نه اشتباه نکنید! بحثمان نبود و مشکلی نیست! حتی نشان به آن نشان که عشقمان هر روز بیشتر می‌شود. یک سالی‌ست که منتظرم تا او برای ادامه تحصیل و یا از طریق ویزای کار به اینجا یعنی آمریکا بیاید اما دیشب حرفهایی که تصور میکنم غیرمستقیم زد! حکایت از ادامه دوری ما را می‌داد.در نخبگی و توانایی عشقم هر چه بگوید کم است و او توانسته بود سالها خوش‌بدرخشد اما موانع بزرگتر از همه ما ایرانیان است. 

یار و یاورم دیشب می‌گفت اگر نتوانم بیایم باز کنارم می‌مانی؟ لعنت به لحظات تلخ، به او گفتم قطعا تا ابد تا زمانی که نفس‌هایم بقا دارند من هم هستم ، عاشقت می‌مانم. لعنت به من که نمی‌توانم به ایران بازگردم و کنارش باشم تا او چنین مضطرب نشود. قبول کنید من چنان غمگینم که نوشتن این دل‌نوشته نیز پر از ناامیدی و ناراحتی‌ شده است. 

نفسم حبس شده بود و جواب‌اش را با دلگرمی می‌دادم اما من همچنان ویرانم و غم این حرفها زبانم را بریده است. از دیشب تا الان لبم را از هم وا نکردم و حوصله هیچ کس را نداشتم اما به روی عشقم نیاوردم. 

چرا باید عشقم بخاطر دوری بگوید که ترکم نکنی! چرا باید جویا شود که اگر این شرایط ادامه پیدا کند باز کنار هم خواهیم ماند.

شاید بگویید خب این حرفها عادی‌ست و جویا شده است اما اگر من عشقم را می شناسم میدانم که چنان ناامید شده که این سوالات را می‌پرسد. 

بخاطر نبود وقت نمیدانم این روزها چه می‌کند و چه کارهایی انجام داده بخاطر همین گفتن این دو سوال و حرفهایی دیگر مرا تلخ تلخ کرده است البته از صد درصد هنوز یک درصد را برای برداشت اشتباه خود گذاشتم و امیدم همان یکدرصد است که اگر درست باشد ارزشش را دارد.

همه آدمها یک زمانی کم می‌اورند بخصوص ما آدم‌های عاشق قدیمی که چنان غرق در عشق خود می‌شویم که دیگران ما را دیوانه خطاب می‌کنند.

خدا کند که حرفهای عزیزتر از جانم از سر دلتنگی و دوری باشد نه از سر چیزی میداند و نخواست بگوید و من هم نمیتوانم او را تحت فشار بگذارم که چه شده و چرا می‌گویی! فقط میتوانم آنچه در قلبم است را بگویم و فاش کنم که تا ابد عاشقش خواهم ماند.

برای من این تردید و این دوری از لمس دستانم مشابه انفرادی زندان است و برای لحظه‌ای آزادی که همانا رسیدن به دستان عشقم باشد لحظه‌ای قطع امید نخواهم کرد. میدانم روزی پس از این دیوار سیاه و تاریک، خورشید و ابرهای آرام و آسمان آبی مرا شاد خواهد کرد.

با وجود اینکه عشقم می‌داند اینجا را هر چند روز خط‌خطی می‌کنم اما به دلیل گرفتاری و کارهایش وقت نمی‌کند ببیند پس آنچه می‌نویسم از سر دلتنگی و بیان دلم است و از مخاطبم پوزش میخواهم اگر آنان را ناراحت کردم.

سکس در ازدواج، اجبار است؟

هنوز در خاک وطنم زن جرات ندارد به همسرش بگوید «نه» نمیخواهم با تو سکس داشته باشم! هنوز این درد تجاوز قانونی بسیاری از زنان عزیز ایرانمان را زجر می‌دهد. البته گاه زن و مرد نمی‌شناسد اما آنچه بر زنان ایران‌زمین می‌رود غیرقابل شمارش است و هزاران انسان معصوم و آرام، زیر مشت و لگد مردان مست در شهوت، له شده‌اند. 


گویا سکس که باید تماما به اراده دو طرف باشد در سرزمین من و یا حتی فراتر از آن در جهان ورای اراده جهت عاشقی کردن یک اجبار برای ارضای یکطرفه شده است! و این امر به قدری اجباری شده که حتی فکر کردن به «نه گفتن» به آن خیلی روشنفکری محسوب می‌شود.


نوشتم در مورد این مسئله بسیار سخت است! چرا که سکس در کنار اجبار بعضی موارد عادت تن دادن شده است! عادتی که بخاطر ارضای لحظه‌ای آن گاه فراموش می‌شود که این سکس! به معنای واقعی کلمه همان «تجاوز» است. تجاوزی از سوی همسر قانونی! تجاوزی قانونی از سوی همسری که قانونی است اما دیگر زندگی میان آنان از روی اجبار است. 


داشتم متنی می‌خواندم که یک زن برای گفتن «نه» مدتها کلاس روانشناسی رفته و حالا هم که نه گفته است پس از کتک خوردن از دست همسر نادان‌اش،  خودش عذاب وجدان گرفته که نکند اشتباه فکر میکند! باورم نمی شد، باورم نمی شد که چطور این افکار هنوز در او وجوددارد! البته در میان این افراد هستند کسانی که به خودشان و شخصیت‌شان احترام می‌گذارند و در مقابل این وضعیت تحمیلی، ایستادگی می‌کنند. 


داشتم این متن را می نوشتم که عشقم پیام داد! مرا کاملا به عالم عشق برد!


یک بار با هم در مورد مسایل مرتبط با سکس صحبت کرده بودیم! شایدم دو بار!


شخصا معتقدم که سکس را نباید صرفا از منظر یک رابطه جنسی نگاه کرد! باید دو طرف آنقدر در این رابطه موافق باشند که یک رابطه جنسی از حالت صرفا جنسی به حالت معاشقه تبدیل شود. باید چنان دو طرف پیش بروند که هر دو  پیش از ارضای جنسی، ارضای روحی شوند و پس از آن نیز تنها یک طرف ارضا نشود بلکه هر دو راضی از این هم‌آغوشی باشند.


قبل از اینکه این مطلب از نظر بعضی‌ها زشت و نامتعارف تلقی شود بگویم که سکس اگر بد بود که نتیجه آن انسان دیگری نمی‌شد! سکس اگر در مسیر درست‌اش باشد یکی از برنامه‌های زندگی‌ست و باید عاشق‌ها در مورد آن صحبت کنند و نباید پیش از صحبت با همدیگر هم‌آغوشی کنند.


شخصا دوست دارم وقتی صبح عشق زندگیم در آغوشم بیدار شد با لبخندش روزم را چنان روشن کند که با انرژی آن لبخند 

زن ناموس نیست! زن، زن است

در جامعه مردسالاری که هر روز خبرهای مرتبط با «قتل ناموسی» می‌خوانیم و هر روز شاهد زن‌آزاری و دخترآزاری هستیم می‌خواهم داد بزنم و بگویم، آی مردم من ناموس ندارم! من به هیچ عنوان زن و برده خودم نمی‌دونم! اصلا گور بابایی هر چه غیرت کوره و کجه! بابا یکم آدم باشید زن دارایی شماها نیستتتتتت. آخ که دلم میخواد این حرفها رو از صداوسیمای میلی جمهوری‌اسلامی بزنم! چرایی این تریبون هم اینکه هنوز توی ایران ما هستند کسانی که به اسم غیرت، چنان بلایی سر همسر و دخترشون میارن که اون بنده خداها از خلق شدنشون عاصی شدن....


همه ماها غیرت داریم! اما این غیرت وقتی بشه تعصب، وقتی بشم خشم، وقتی بشه کوری دیگه خواهشا اسمش رو غیرت نذارید! بگید حماقت! بگید نفهمی! اخه بابا این حس قشنگ دوست داشتنی کسی که نباید به سمتی پیش بره که طرف جلوی چشمم رو نبینه! همین رومیناها و دخترای دیگه که با داس و چاقو و تفنگ کشته شدن بخدا یه روزی عزیز دردونه بابا و همسرشون بودن که بخاطر همین حماقت تعصب کشته شدن.


نمیدونم شاید منم اگر توی یه خانواده متعصب بزرگ میشدم که انصافا خانواده خیلی معتقد و اصول‌مندی هم داشتم! یه روزی منم مثل این جانوران دوپا بدترین رفتار رو میکردم!


نمیدونم شما چند بار خاطره از این روزای تلخ و نکبت زنان و دختران ایرانی شنیدم اما من بخاطر کارم ده‌ها بار این داستان‌های تلخ رو شنیدم! با قربانی‌ها حرف زدم و دیدم که چقدر خانواده‌شون دوستشون داشت اما ته همه اینا یه نقطه مشترک بود و اونم «تعصب» که بذارید بهش بگم تعصب لعنتی!


یه بار عشقم داشت از خاطرات نوجوانی و جوانی خودش می‌گفت! بخدا دلم کباب شد. دلم خواست بهش بگم عشقم همه چی دیگه تموم شده و من ازت عذرخواهی میکنم! حالا اینکه چرا من عذرخواهی کنم رو الان می‌نویسم زود قضاوت نکنید!


 تصور میکنم جامعه مردان باید از زنان عذرخواهی کنه! اگر ماها یکم منصف بودیم باید جهادی می‌کردیم و این سنت زشت رو برمی‌چیدیدم. یه خاطره جالب بگم!


عشق من همیشه تصور میکنم من یه ادم خشک هستم! البته الان خیلی بهتر شده! اما قبلا وقتی میگفت اگر بیام امریکا میتونم اینطور لباس بپوشم و یا از این چیزای که عاشقا حرف میزنن! البته همیشه به اشکال مختلف بحث شده و بهش جواب دادم! بهش گفتم عزیزم من توی این مسئله کاملا آزادم چرا که محیط اینجا با نوع لباس پوشیدن تو کار نداره. اینجا جنسیت و این چیزا اونقدر بی‌اهمیت است که اگر بدون لباس هم در خیابان یک نفر بچرخه کسی بهش توهین نمیکنه!


من بعضی وقتها میرم قایق سواری( کایاک) همیشه کنار آب زنان و مردانی هستند که راحت‌ترین شکل ممکن رفت و آمد میکنن و کسی بخاطر نداشتن لباس به اونا خیره نمیشه! حالا تصور کنید این وضعیت رو با ایران و یا کشورهای عقب‌افتاده! یک دختر اگر چاک سینه‌اش مشخص باشه هم با چشم یک بی‌شرم داره اذیت میشه هم اینکه خانواده دختر پدرش رو درمیارن! وای به حال دختری که شوهر داشته باشه! کار به کتک‌کاری و حتی ... خدا نکنه...


قصدم از نوشتن این یادداشت این بود که من عشقم رو نه برده خودم میدونم نه اجازه میدم اون خودش رو به سمت این ببره که تحت کنترل من باشه! باید قبول کنیم که اونقدر این سنت مسخره توی وجود ما ایرانی‌ها رخنه کرده که گاهی خودمون اصرار میکنیم که برده کسی باشیم.


این اخر خواستم قربون عشق خودمم برم! تصدقت بشم منننن

در زمان ناراحتی‌ات اگر بودم این چنین بودم که...

پیشتر گفتم که اینترنت یا همان فضای مجازی چقدر خوب است! برای منی که آمریکا هستم و یارم در ایران  این اینترنت، بزرگترین نعمت! است.  اما بگذارید بگویم لعنت! لعنت به فضای مجازی که نمی‌گذارد وقتی عشقم غمگین است دست‌اش را بگیرم و بدون اینکه حرفی بزنم تنها نگاه اش کنم و او از درد‌اش بگوید.


لعنت به این فضای مجازی که نمی‌گذارد یک چای قندپهلو درست کنم و بگویم حرف بزن و گاهی هم شده از این چای بخور تا آرام شوی! چای نشد لااقل لیوان آبی!


باز هم شاکی‌ام! این اینترنت از آنجایی که تنها مجازی است نمی‌گذارد زمانی که دست‌اش را گرفتم و گرم از دستان هم شدیم! قطره اشک‌های صورت‌اش را پاک کنم! میبینید چقدر این فضای مجازی بعضی وقت‌ها لج آدمی را حسابی در می‌آورد؟


راست‌اش را بخواهید بهترین رفتار در زمانی که کسی غمگین است! گوش دادن است. تنها گوش دادن اما این فضای مجازی لعنتی که خیلی هم محتاج‌اش هستیم فضای گرم را یک فضای خاموش نگه می‌دارد و اگر در میانه صحبت چیزی نگوییم آن سوی خط! آن عشق دیگر از گفتن سرد می‌شود و غم را در دل‌اش نگه می‌دارد.


دلم نمی‌خواهد وقتی او از بلاهای خودش می‌گوید بگویم که خداروشکر از این بدتر نیست! دلم می‌خواهد فقط سکوت کنم و نگویم همه چیزدرست می‌شود بلکه با گرمی دستانم به او بفهمانم همه چیز درست می‌شود...


می‌دانم چه حسی دارد که یک نفر وقتی از غم‌های خودش‌می‌گوید آنکه عاشق‌اش است او را درک کند، یعنی انتظار دارد که عشق‌اش او را درک کند.


این را بگویم که گاهی خودم اسیر همین حرفها می‌شوم و به جای سکوت گاه مجبور می‌شوم از فلسفه زندگی بگویم البته همانطور که گفتم مجبورا باید حرف بزنم چرا که چشمم به چشمان‌اش خیره نیست و یا دستانم در دستان او گره خورده نیست و تنها راه ارتباطی همین گفتن‌ها و نوشتن‌هاست وگرنه ...


دوست دارم وقتی ناراحت هستی من هیچ حرفی نزنم ...فقط تو باید حرف بزنی تا آرام شوی.


راستی از همه اینها مهمتر دلم می‌خواهد وقتی ناراحت هستی و غمی در خود داری به جای حرف زدن، تو را در آغوش بگیرم و اگر دلت خواست خودت حرف بزنی...


تصدقت شوم امیدوارم هرگز غمی در خود نداشته باشی هرچند دوست دارم همیشه بدون داشتن آن غم‌های کذایی، تو را در آغوش بگیرم تا بدانی و بفهمی که همیشه در کنارتم!




ممنون برای دل‌ پاکی که داری

ما آدم‌های این کره‌خاکی شاید کمتر عاشق واقعی می‌شویم چرا که عشق واقعی شروط خاص خود را دارد! مثلا عشق مادر به فرزند عشقی‌جاودان است! البته همیشه استثنا است اما در کلیت نمی‌توان به عشق مادر به فرزند شکی داشت! چه بسا اگر شکی باشد نشان از دیوانگی و کم‌سطحی و ندیدن دل آنان است! البته می‌شود که فرزندی عشق به مادر را عمیق نداشته باشد اما مادر عشق کامل به فرزند دارد!


عشق میان انسان‌ها چه از جنس مخالف و چه هم‌جنس برعکس همه‌گیری عشق مادر به فرزند! دارای استثنا از جنبه عشق واقعی است. 


میان بسیاری از انسان‌ها، احساسات عمیق شکل می‌گیرد! مثلا عشق دوران دانشگاه! عشق دوران کار و یا پیشتر از آنها عشق دوران نوجوانی! تنها در میان تمام این عشق‌ها، عشقی پایدار است که از سرچشمه زلالی روانه شده باشد. بگذارید کمی در این باره بنویسم!


اگر توهین قلمداد نشود بسیاری از عشق‌ها براساس منافع و یا خودخواهی محض است! مثلا رابطه‌ای که براساس دلایل خاص شروع شود! دلایل مادی و یا دلایل منفعتی! در غرب عبارت Opportunism که به فرصت‌طلبی تعبیر می‌شود مبنای عشق بعضی‌ها می‌شود. عشقی که اگر آم منافع دیگر نباشد از آتش و گرمی حرارت دوست‌داشتن‌اش کم می‌شود و به نفرت و یا متواری شدن از عشق پیش می‌رود. حال مصداق بعضی از انسان‌های متوهم شده از داشتن یک عشق ناب هم دقیقا همین است. گفتم توهین قلمداد نشود اینها را شاهد بودم! در میان پسرها که بسیار دوستان و رفقای این‌چنینی دیدم و در میان دختران هم شاهد بودم که چگونه دختران از این حربه و منفعت بهره بردند!


عشق روزهای سهل و راحتی نیز از آن دسته عشق‌های کم‌سطح است! اگر نام شان را عشق می‌گذارم به این دلیل است که خودشان آن را «عشق» می‌پندارند! 

عشق روزهای آسان و نرم‌خویی، عشقی به مراتب تلخ‌تر است. در یک رابطه کشش به عشق متفاوت است و به همین دلیل یک سوی ماجرا از این خوش‌گذرانی و تن ندادن به سختی چنان می‌رنجد که تا ابد بر پیشانی خود داغ می‌گذارد که عاشق نشود! چرا که عشق مرتبه خستگان نیست و برای داشتن عشق می‌بایست یک مبارزه پر توان بود و از قضا چون تجربه بدی پیدا کردند نسبت به دیگری به دید شک نگاه می‌کند. این عشق صدمات جبران ناپذیری ایجاد می‌کند که در مورد آن در آینده بیشتر خواهم نوشت.


عشق آدمهای نگران و دارای ترس!

خدا نصیب گرگ بیابان نکند که این عشق هر دو سوی ماجرا را جان به لب می‌کند! نیازی به گفتن زیاد آن نیست و همین قدر بسنده کنم که عشق آدم‌های نگران و مضطرب بلای جان می شود و در نهایت هر دو سوی عشق را ویران می‌کند! آنکه می‌ترسد هم هزار بار خود را نفرین می‌کند هم طرف مقابل را مایوس و از سویی دیگر هر دو بخاطر یک ترس، عشقی که می‌تواند آنان را خوشبخت کند پس می‌زنند که البته ده‌ها دلیل می‌تواند داشته باشد! از تفکر سنتی گرفته تا مذهب و تاملات بی‌هنگام و نگران به دلیل توهمات!


حالا حالا‌ها در وبلاگم از عشق خواهم گفت بخاطر همین کمی مختصرتر می‌نویسم! اما لازم است در مورد یک عشق خاص صحبت کنم!


عشق من و عزیز جانم!


بگذارید از عشقم برایتان بگویم! از عشقی که سالها درگیر مشکلات زیادی بود! از عشقی که از حق نگذریم سالها زجر کشید و به هزار و یک دلیل دور ماند و دور زیست. امروز برایم باری‌دیگر اثبات شد که چقدر دل او پاک و برای داشته‌های من ارزش قائل است. عشق پاک و واقعی عشقی‌ست که آدمی از خود بگذرد! و تمام وجود خود را در شادی یار خود ببیند.


عشق واقعی پس از سالها گذر عمر نه تنها کم نمی‌شود بلکه اعتبار و عمق‌اش بیشتر می‌شود.


این یادداشت را که می‌نویسم در اوج کاری‌ام هستم به همین دلیل تصور میکنم آنچه میخواستم بگویم ادا نشد و برای بهتر نوشتن آن فرصتی دیگر خواهم نوشت.


دوستت دارم عشقم

تصدقت شوم

دیدنت خیال یا محال!

یک‌بار میان چت‌هایمان گفتی که «بتونم ببینمت و یه دنیا باهات حرف بزنم»! هزار بار بیشتر به این «دیدنت» فکر کردم! یعنی روزی هم می‌رسد که ببینمت؟ روزی می‌رسد که یک دنیا با هم حرف بزنیم؟ یعنی می‌شود روزی بدون ذره‌ای نگرانی بنشینیم و با هم یک دنیا حرف بزنیم؟


تصدقت شوم به این موضوع مهم فکر میکنم اما گاه محال بودن این خیال را باور می‌کنم و گاه فکر میکنم که این محال روزی به واقعیت تبدیل خواهد شد.


هر چند می‌دانم شاید این خیال باشد اما هر روز به این فکر میکنم که دیدارمان چطور باشد؟ با تمام جزئیات!  روی کدام صندلی بنشینم که تمام رخ تو را ببینم! چه منظره‌ای کنارمان باشد که حواسمان را هیچ چیز بهم نزد!  به این فکر میکنم که اولین حرفم با تو چه باشد و چطور تا پایان حرف‌هایت به تو خیره شوم که مبادا این نگاهم مانع صحبت تو نشود و از سویی دیگر بدانی چقدر دیدنت، آرامش برایم آورده است. می‌دانی به این فکر کردم که چه عطری بزنم؟ میدانی به این فکر کردم که چه کنم تا لبخند زنان حرف بزنی!!!! آی که چه فکرهایی می‌کنم اما باز میدانم سخت است که این خیال محال، به واقعیت تبدیل شود...

اینترنت و تب‌وتاب عاشقی

یک چراغ سبز کنار عکس پروفایل یار، قلبم را به تب و تاب می‌اندازد! این تصویر نشان می‌دهد همزمان با من در آن سوی کره زمین آنلاین است! می‌فهمم که هر لحظه امکان دریافت پیام‌اش را دارم که البته در انتهای باورم این است که او پیامی نخواهد داد!


اینترنت برای من یعنی صبر یعنی سکوتی که شاید با صدای پیامک‌اش به دنیای زیبا تبدیل شود!


اینترنت برای من یعنی بودن‌هایش یعنی نبودن‌هایش یعنی ساعاتی که به روشن بودن چراغ پروفایل‌اش خیره می‌شوم!


برای من اینترنت یا همان فضای مجازی بخصوص اینستاگرام یعنی راه ارتباطی با یاورم! یعنی اگر این راه نبود دلم هر روز از غصه نبودن‌اش دق می‌کرد...


تا به این به این فکر کردی که اگر اینترنت نبود دنیا چه شکلی می‌شد؟ به این فکر کردی که چقدر دنیا زیبایی‌هایش را از دست می‌داد؟ چقدر عاشق‌ها در فراق یار آواره می‌شدند؟ همه ما به اینترنت بدهکار هستیم! او بود که عمق و احساس وجودی ما آدم‌های عاشق را گرم نگه‌داشت...

خاطره‌ای از ۱۴ سال پیش یک عشق

یادت هست بیش از ۱۴ سال پیش با یک موتور قرضی مسافت ۳ ساعت با ماشین را خاطره ساختیم و هم‌مسیر همدیگر بودیم؟ یادت هست تو سر آن سه راه معروف پیاده شدی تا مثلا سوار ماشین شوی اما من با موتور سوارت کردم و در اولین توقف کنار یکی از ساحل‌های زیبای استان کلی خندیدیم؟ یادت هست من جو گیر شده بودم و تند می‌رفتم و تو مرا محکم بغل کرده بودی!


راستش را بخواهی ترس را  لحظاتی در چشمات دیدم  و به همین خاطر به آن مکان زیبا رفتیم تا کمی استرس‌ات آرام بگیرد و تو ترس جاده را فراموش کنی!


آن جا را خوب به خاطر دارم و حالا که می‌نویسم یادم هست که چطور آرایش کرده بودی و با آن لبخند همیشگیت اوج غرور را به من دادی... غرور یک مرد عاشق که تنها عشق زندگی‌اش دست در دست‌تانش است.یادت هست در مسیر چقدر استپ داشتیم و آن کنار جاده،  همدیگر را به آغوش کشیدیم تا آرام شویم! آن لحظاتی که حتی به اوج لذت کشیده شد و ما شاد بودیم؟


مرور می‌کنم و همیشه مرور می‌کنم


تمام پیچ‌های سفر را به خاطر می‌آورم آن جاده قدیمی و آن مسیری که مدام صورت نرمت را به صورتم می‌چسباندی و حالا که دیگر ترسی از مسیر و استرس راه نداشتی! نگران آن نبودی که دیر برسی و یا کسی سراغت را بگیرد. چقدر وقتی فاصله روحی و جسمی ما کم می‌شد تو مرز آرامش را همراه می‌شدی و من با تمام غرور احساس می کردم عشقی دارم که برای بودن کنارم هر کاری می‌کند.


هیچ وقت آن جاده که گویا صدبرابر زیباتر شده بود و دیگر آن لحظات زیبا را ندید، فراموش نکردم. میبینی بعد از ۱۴ سال و آخرین سالهای که با هم بودیم و لحظه‌به لحظه‌اش را فراموش نکردم، چطور به یاد می‌آورم! میبینی همچنان آن لحظه خداحافظی‌ات را سعی میکنم فراموش کنم تا خاطراتم تلخ‌تر از این نشود!


آن سفر طولانی که نمی‌دانم چرا آنقدر زود تمام شد هرگز در زندگی ما تکرار نشد! البته یار من هرگز هیچ کدام از لحظاتی که گذشتند دیگر تکرار نخواهند شد اما ما دو تا چقدر سهم داشتیم در گذشتن و قدر نداشتن آن لحظات؟


وقتی تنهایی از آن جاده برمی‌گشتم و حتی زمانی که رسیدم و آن موتور قرضی را دادم و حتی همین‌حالا که بیش از ۱۴ سال از آن روز گذشته هنوز نفهمیدم چرا اینقدر زود، دیر شد و ما کنار هم نماندیم و نیستیم!


تصدقت


تو و لرزش دستانم

این فضای مجازی هم بلای جانی شده است که خبر نداریم! صبح که از خواب بیدار می‌شوم و اینستاگرام را چک می‌کنم و می‌بینم بعد از مدتها زیر پست خواهرت و یا دیگری چیزی نوشتی گویا تمام ۱۶ سال را یک‌باره مرور می‌کنم. مگر عشق تو چه بود که هنوز پس از سالها و رنج‌های که بر من تحمل کردی باز با دیدن نام‌ت و یا نوشته‌هایت، ویران می‌شوم!

مگر تو که هستی که اینگونه با دیدن عکست، لرزش دستانم شروع می‌شود و خواب آشفته نبودنت را مرور می‌کنم... تصدقت شوم چرا هنوز عشقت ویرانم می‌کند و باز برای دیدنت ثانیه شماری می‌کنم؟ چرا هنوز در جنگم که به تو پیام بدهم و بگویم دلم برایت ذره‌ای شده و هر لحظه وجودم تو را می‌خواهد!؟

لعنت به تمام جدایی‌ها و شرایط سخت! لعنت به تمام، تمناهای بدون تاثیر! 

امروز مثل هر روز دیگر باز عاشقت هستم! انگار قرار نیست وقتی بیدار می‌شوم تصور کنم عاشقت نیستم تا لحظه‌ای! آری « تا لحظه‌ای» آرام داشته باشم!


الان بیش از ۱۰ سال است که می‌گویم این روزها می‌روند و آرام می‌گیرم اما نگرفتم!

شاید شروع نوشتن خاطرات عشقمان کردم! خاطرات یک عشق سوخته که چطور بعد از سالها آمدی و باز آتشم زدی و رفتی...خواهم نوشت که چطور برایت «هیچ» بودم اما هنوز عاشقانه دوستت دارم هر چند دیگر به خود اجازه نمی‌دهم غرورم را نابود کنی و به همین خاطر از دور تو را دوست دارم...


آرام جانم همیشه دوست‌داشتم و دارم...