این فضای مجازی هم بلای جانی شده است که خبر نداریم! صبح که از خواب بیدار میشوم و اینستاگرام را چک میکنم و میبینم بعد از مدتها زیر پست خواهرت و یا دیگری چیزی نوشتی گویا تمام ۱۶ سال را یکباره مرور میکنم. مگر عشق تو چه بود که هنوز پس از سالها و رنجهای که بر من تحمل کردی باز با دیدن نامت و یا نوشتههایت، ویران میشوم!
مگر تو که هستی که اینگونه با دیدن عکست، لرزش دستانم شروع میشود و خواب آشفته نبودنت را مرور میکنم... تصدقت شوم چرا هنوز عشقت ویرانم میکند و باز برای دیدنت ثانیه شماری میکنم؟ چرا هنوز در جنگم که به تو پیام بدهم و بگویم دلم برایت ذرهای شده و هر لحظه وجودم تو را میخواهد!؟
لعنت به تمام جداییها و شرایط سخت! لعنت به تمام، تمناهای بدون تاثیر!
امروز مثل هر روز دیگر باز عاشقت هستم! انگار قرار نیست وقتی بیدار میشوم تصور کنم عاشقت نیستم تا لحظهای! آری « تا لحظهای» آرام داشته باشم!
الان بیش از ۱۰ سال است که میگویم این روزها میروند و آرام میگیرم اما نگرفتم!
شاید شروع نوشتن خاطرات عشقمان کردم! خاطرات یک عشق سوخته که چطور بعد از سالها آمدی و باز آتشم زدی و رفتی...خواهم نوشت که چطور برایت «هیچ» بودم اما هنوز عاشقانه دوستت دارم هر چند دیگر به خود اجازه نمیدهم غرورم را نابود کنی و به همین خاطر از دور تو را دوست دارم...
آرام جانم همیشه دوستداشتم و دارم...