چند روزی ست که این جستار نوشتار را شروع کردم و در این وبگاه حرفهای دلم را میزنم! بعد از یک ماه دوباره چند کلامی به صورت پیامکی با هم حرف زدیم!
قلبم آرامش نداشت! قلبم در میان سوخوشی گویا آنقدر تند و گاهی آنقدر آرام میزد که میتوانستم رد شدن خون تازه را در میان شاهرگ و رگهایم حس کنم! گویا جان دوباره گرفتم اما مدام به این فکر میکردم که این بار هم چون پیش! حس بودنش به مثابه خوابیست که خواب است اما واقعیت ندارد!
دلم برای خودم سوخت! دلم برای عشقم سوخت! چطور با یک پیام چنان غرق در خوشحال میشود و همزمان چطور میفهمد که از فردا باز او نیست و غم هزار تنی بر وجودم آوار خواهد شد.
امروز بعد از مدتها ناماش را نوشتم! وقتی صدایش میکنم حس خوبی پیدا میکنم! انگار هیچ مشکلی نیست و من آنقدر به او نزدیک هستم که به راحتی ناماش را به زبان میآورم.
بعد از خداحافظی که کردم دهها بار نفس عمیق کشیدم!
تلخ است اما روزهای تلختر در نبودنش را هم تجربه خواهم کرد.