یکبار میان چتهایمان گفتی که «بتونم ببینمت و یه دنیا باهات حرف بزنم»! هزار بار بیشتر به این «دیدنت» فکر کردم! یعنی روزی هم میرسد که ببینمت؟ روزی میرسد که یک دنیا با هم حرف بزنیم؟ یعنی میشود روزی بدون ذرهای نگرانی بنشینیم و با هم یک دنیا حرف بزنیم؟
تصدقت شوم به این موضوع مهم فکر میکنم اما گاه محال بودن این خیال را باور میکنم و گاه فکر میکنم که این محال روزی به واقعیت تبدیل خواهد شد.
هر چند میدانم شاید این خیال باشد اما هر روز به این فکر میکنم که دیدارمان چطور باشد؟ با تمام جزئیات! روی کدام صندلی بنشینم که تمام رخ تو را ببینم! چه منظرهای کنارمان باشد که حواسمان را هیچ چیز بهم نزد! به این فکر میکنم که اولین حرفم با تو چه باشد و چطور تا پایان حرفهایت به تو خیره شوم که مبادا این نگاهم مانع صحبت تو نشود و از سویی دیگر بدانی چقدر دیدنت، آرامش برایم آورده است. میدانی به این فکر کردم که چه عطری بزنم؟ میدانی به این فکر کردم که چه کنم تا لبخند زنان حرف بزنی!!!! آی که چه فکرهایی میکنم اما باز میدانم سخت است که این خیال محال، به واقعیت تبدیل شود...