امروز خبر خوبی نشنیدم و مثل همیشه غرق در فکرهای ناراحت کننده بودم! این بین وقتی یاد تو میافتم کمی آرام میشوم!
یک نفر لحظه آخر گفت « تو مقصر هستی» یعنی من مقصر هستم! یعنی من باعث این هستم که پسری اینطور دچار مشکل است. دستم را گاز گرفتم و از فشار عصبی توان راه رفتن نداشتم!
چرا باید منی که همیشه مواظب و نگران پسری هستم، «مقصر» خطاب شوم و بخاطر همان پسری جرات پاسخ هم نداشته باشم که مبادا باز دعوایی شود....
فقط این نوشته را تو میدانی و میفهمی که چه میگوییم!
ویرانم و گیج!
ویرانم و گیج و خسته از این همه سختی اما قسم خوردن تا نیامدن روزهای خوب کم نیارم! تا آن روز لحظهای عقب نشینی نکنم و به این فکر کنم روزهای خوب هم خواهد آمد... تنها این تو هستی که وقتی کنارم هستی قوت و توان میگیرم!
عشق من! تصدقت شوم تو تنها امید روزهای خوب زندگیام هستی...
هیچ دوست ندارم تو را ناراحت ببینم و از طرفی کشش تنهایی را ندارم و البته میدانم شاید فرصت نکنی این نوشته را بخوانی پس مینویسم تا آرامش شوم و شاید تو هم بخوانی و بدانی روشنایی روزهای آیندهام تنها تو هستی...
فدای تو که جان جهانم هستی...