عاشقانه‌های دو یار دور افتاده از یکدیگر

پس از ۱۶ سال همچنان اولین عشقم را دوست دارم اما هزار مشکل وجود دارد. یکی از هزار، اقامتم در آمریکا و حضور او در ایران

عاشقانه‌های دو یار دور افتاده از یکدیگر

پس از ۱۶ سال همچنان اولین عشقم را دوست دارم اما هزار مشکل وجود دارد. یکی از هزار، اقامتم در آمریکا و حضور او در ایران

گذشت لازمه ماندن است

شما هم شاید اتفاقاتی که خواهم نوشت را تجربه کردید! زمانی که احساس می‌کنید عشق‌تان نمیخواهد کل واقعیت را بگوید یا برای اینکه شما ناراحت نشوید سعی میکند حرفی بزند که شما قانع شوید.

برای منی که سالها انتظار کشیدم، بعضی از عکس‌ها و شرایط را تحمل کردم، شنیدن بعضی حرفها درد دارد اما زخم عمیق نمی‌کند! به همین دلیل بعضی مسایل را می‌بینم اما سکوت میکنم! هر چند دو شب پیش برای اولین بار بعد از مدتها عشقم را بخاطر گفتن حرفی نقد کردم. راست‌اش درد داشت! زخمم کرد اما همانطور که گفتم عمیق نبود! برای منی که به جزئیات خیلی بها می‌دهم و مثلا میبینم در فلان دقیقه نوشته «کمی شلوغه» و بعد از ۱۷ دقیقه می‌گوید جای دیگری هستم برایم درد دارد. خب چند پیش‌فرض برایم پیش می‌آید که اولی و مهمتر از همه این است که آن لحظات نخواست حرف بزند و اونقدر سرش شلوغ بود که نخواست برای یک دقیقه هم شده تماس بگیرد و بگوید الان فرصتی نیست.

این را نوشتم نه در نقد یارم بلکه بگویم اگر قرار باشد روابط بخاطر این حرفها تیره و تار شود هیچ رابطه‌ای در جهان ماندگار نخواهد شد. هیچ رابطه‌ای به نتیجه نخواهد رسید و عشق در نطفه خواهد مرد. ما آدمها گاه حرفهایی میزنیم که ناخواسته است و یا قصد و نیت‌مان آنی نیست که دیگری برداشت می‌کند و از سویی دیگر همین برداشت اشتباه گاه سمی مهلک بر یک رابطه زیبا می‌شود! هر چند من شخصا نقد یارم کردم اما معتقدم این نقد نباید همیشگی باشد! تبدیل به یک گیر بی‌مورد شود. البته یار و یاورم از دو شب پیش تا الان تحویلمان نگرفته و گویا به او بیشتر از من برخورده است! یا انتظار نداشت به او چیزی بگویم! من کاراگاه و مفتش نیستم اما در مورد یاورم به نکات ریز هم توجه میکنم. حواسم هست چه زمانی پیام می‌دهد چه می‌گوید و چه خواهد گفت. 

خلاصه این را نوشتم که بگویم اگر گذشت نباشد انسان تنها می‌ماند. 

خیلی دوست‌داشتم یارم جایی که برای او می‌نویسم می‌امد می‌خواند اما صدحیف که گویا فرصت چنین توجهی را ندارد. 


عشق، قانون دارد

خب همه ماها با هم در تعریف عشق و قوانین‌ آن متفاوت هستیم! حتی میان عاشق و معشوق نیز تعریف از قوانین عشق می‌تواند فرسنگ‌ها از همدیگر متفاوت باشد. بگذارید از همان اول یادداشت بگویم که همه آدمها خودخواه هستند! حتی وقتی کسی را انتخاب می‌کنند چون خودخواه هستند آن را عشق خود می‌دانند و می‌خواهند عشق‌شان نیز به او عشق بدهد! خلاصه همه ماها خودخواه هستیم! البته نه یک انسان خودخواه بد! بلکه تعریف خودخواهی نیز به معنای کلمه آن نه به معنای صفت‌اش!

آدمها با هم فرق می‌کنند! بعضی از انسان‌ها به شدت نکته‌سنج هستند! مشابه بنده. بعضی از انسان‌ها نیز توجهی به نکات نمی‌کنند و برایشان تنها یک عشق با ظرفیت بقا مهم است. 

قصد ندارم موعظه‌گویی کنم و به همین دلیل از همان اول بگویم آنچه می‌نویسم تعبیر بنده از عشق و قانون عاشقی‌ست. یا بهتر است بگویم آنچه من از عشق خود طلب می‌کنم.

پیشتر در مورد یار و یاورم نوشتم. گفتم که ۱۶ سال از روزی که عاشق‌اش شدم می‌گذرد و هر روز عمیق‌تر می‌شود. خود را مسئول‌تر می‌دانم و تمام این سالها درک‌اش کردم. البته شاید بگوییم چرا ۱۶ سال طول کشیده که خود مفصل ماجرایی ست. در رابطه میان من و یارم! قانون و هر آنچه باید شود را او اعلام می‌کند! مثلا تماس گرفتن و یا پیام دادن. من به او گفته‌ام که حتی شده یک خط از خودت بنویس اما او گاه یک هفته می‌رود و خبری از او نیست و بعد از یک هفته تماس می‌گیرد و ... ( اشتباه برداشت نکنید او هم عاشق من است و متاسفانه شرایط خوبی برای ارتباط ندارد) دلیل این مثال هم مرتبط با موضوع یادداشت است. من معتقدم که در یک رابطه باید هر دو به قوانین احترام بگذارند! قوانینی که نانوشته هستند! قوانینی که در اصل خواسته‌های قلبی دوطرف است! قوانینی که هر دو را خوشحال نگه می‌‌دارد. 

عشق تملک بر یک زمین، ساختمان، ماشین و ... نیست! عشق یکی شدن با روح و روان و جسم دیگری ست پس نمی‌توان در یک رابطه دستور را اجرایی کرد. به رابطه‌های خودتان دقت کنید! ببینید یار و یاورتان چه میخواهد! همان خواسته را تا جایی که می‌توانید اجرایی کنید! وقتی اجرا می کنید غیرمستقیم و یا مستقیم به عشقتان بفهمانید. به او بگویید برای من، مثلا، پیام دادن سخت است اما فکر میکنم یکی از قوانین عشق‌مان همین ارتباط ها باشد. به او بگویید من درکت می‌کنم و بخاطر تو و عشقمان، مثلا، این لباس را می‌پوشم! حواسمان باشد که بحث تغییر آدمها نیست! بحث خوشحال کردن عشقمان است. نباید بعضی از خواسته‌ها به قوانین اجباری تبدیل شود. 

در مورد قوانین اجباری گاه! این اجبار چنان آرام اجرایی می شود که کسی که این اجبار را خواسته، خود متوجه سنگ‌دلی خود نشده و طرف مقابل را در معذوریت کشانده است. 

کمی خلاصه بحث را جمع می‌کنم. معتقدم که هر رابطه قوانین خود را دارد! اگر قانونی برایمان ناخوشایند است باید مطرح‌اش کنیم! اگر خواسته‌ای از سوی عشقمان است نباید بگذاریم که آن عشق آن درخواست را ده بار تکرار کند! داوطلبانه خواسته‌های او را برای خودمان قوانین شیرین زندگی قرار دهیم. رابطه‌ای که این قوانین را لحاظ نکند رابطه عاشقانه نیست! اعتیاد در رابطه است.

راست‌اش را بخواهید من مدتهاست که شرایط را پذیرفتم هر چند همیشه از یارم خواستم که مثلا حتی شده در حد یک جمله کوتاه از حال خودش و کارهایی که می‌کند بنویسد اما دریغ از توجه به این مسئله! حال که می دانم این بی‌توجهی به معنای نادیده گرفتن نیست به همین دلیل ناراحت نمی‌شوم و تنها در خودم تنهایی را بیشتر در آغوش می‌گیرم.

به خودش گفتم و اینجا هم می‌نویسم که گاه سوتفاهم‌های کوچک یک عشق بزرگ را دچار دردسر می‌کند.

مراقب قلب و دل همدیگر باشید! گاهی کوچکترین قدم در مسیر عشق! یارتان را چنان خوشحال می‌کند که همین خوشحالی می‌تواند برای شما نتیجه بزرگترین کارهای مهم در عشق‌تان شود.

اینها را در زمانی می‌نویسم که دلم حسابی برای صدای عشقم تنگ شده ...

تصدق‌اش بروم که چنان برایم شیرین است که هر چند دقیقه گوشی را چک می‌کنم 

در عشقتان پیروز و شاد باشید


عشق، «هویت» است

خوب می‌دانید که عاشقی یعنی، خوشبختی طرف مقابلت را بخواهید اما فراتر از این موضوع عشق و عاشقی به آدمی یک هویت می‌دهد و آن هویت «ما» است. مثلا من با یارم هویت «ما» را داریم. من و او دیگر از همدیگر جدا خوانده نمی‌شویم و هربار میخواهیم تصمیمی بگیرم به «ما» فکر می‌کنیم. البته باید بگویم این «هویت ما» به معنی نادیده نگرفتن هویت فردی نیست و هر کدام در دیگری صرفا خلاصه نمی‌شوند بلکه خودخواسته افراد، پاره‌ای از «ما» را تشکیل می‌دهند. 

همانطور که گفتم این ما شدن به معنای نادیده گرفتن هویت فردی نمی شود بلکه افراد در حال و هوای هم شریک می‌شوند و به سمتی پیش می‌روند که خوشبخت‌شان به همدیگر مرتبط می‌شود.

حال بعد از این نوشتار توضیحی بگویم که، من سالهاست به ما شدن با عشقم فکر میکنم. سالهاست وقتی میخواهم رویاپردازی کنم پیش از هر چیزی به کلمه «ما» تکیه می‌کنم و از روزهایی حرف میزنم که خوشبختی دونفره ماست. اصلا اصالت عشق نیز همین رویاپردازی و پیش رفتن به سمت آرزوهاست وگرنه در این دنیای پر زرق و برق و خودخواهی جز رویاپردازی مگر عشق را می‌توان یافت؟ رویایی بودن عشق در این است که برخلاف همه آدم‌ها،آدمها تنها به خودشان فکر نمی‌کنند و تلاش می‌کنند یاور خود را خوشبخت کنند که در این صورت خود نیز خوشبخت خواهند شد. یکبار به یارم گفتم؛ «عزیز دلم باور کن دوست داشتن تو برای من خودخواهی‌ست! خودخواهی به این جهت که کسی را می‌خواهم که مرا خوشبخت کند! مرا شادترین مرد جهان کند و .... » خیلی توصیف کردم و در نهایت گفتم میبینی عاشق تو هستم چرا که عاشق بودن تو برای من اوج لذت است! حال اگر این حس در کنار تلاش برای خوشبخت کردن و خوشحال کردن و ..... یاور هم باشد می‌شود نورعلی‌نور...



تردید و دوری از لمس دستانت

چند وقتی‌ست که دلبرم، تمام عمرم به دلایلی بسیار کم می‌تواند با من صحبت کند! دیشب حرفهایی زد که قلبم به درد آمد! نه اشتباه نکنید! بحثمان نبود و مشکلی نیست! حتی نشان به آن نشان که عشقمان هر روز بیشتر می‌شود. یک سالی‌ست که منتظرم تا او برای ادامه تحصیل و یا از طریق ویزای کار به اینجا یعنی آمریکا بیاید اما دیشب حرفهایی که تصور میکنم غیرمستقیم زد! حکایت از ادامه دوری ما را می‌داد.در نخبگی و توانایی عشقم هر چه بگوید کم است و او توانسته بود سالها خوش‌بدرخشد اما موانع بزرگتر از همه ما ایرانیان است. 

یار و یاورم دیشب می‌گفت اگر نتوانم بیایم باز کنارم می‌مانی؟ لعنت به لحظات تلخ، به او گفتم قطعا تا ابد تا زمانی که نفس‌هایم بقا دارند من هم هستم ، عاشقت می‌مانم. لعنت به من که نمی‌توانم به ایران بازگردم و کنارش باشم تا او چنین مضطرب نشود. قبول کنید من چنان غمگینم که نوشتن این دل‌نوشته نیز پر از ناامیدی و ناراحتی‌ شده است. 

نفسم حبس شده بود و جواب‌اش را با دلگرمی می‌دادم اما من همچنان ویرانم و غم این حرفها زبانم را بریده است. از دیشب تا الان لبم را از هم وا نکردم و حوصله هیچ کس را نداشتم اما به روی عشقم نیاوردم. 

چرا باید عشقم بخاطر دوری بگوید که ترکم نکنی! چرا باید جویا شود که اگر این شرایط ادامه پیدا کند باز کنار هم خواهیم ماند.

شاید بگویید خب این حرفها عادی‌ست و جویا شده است اما اگر من عشقم را می شناسم میدانم که چنان ناامید شده که این سوالات را می‌پرسد. 

بخاطر نبود وقت نمیدانم این روزها چه می‌کند و چه کارهایی انجام داده بخاطر همین گفتن این دو سوال و حرفهایی دیگر مرا تلخ تلخ کرده است البته از صد درصد هنوز یک درصد را برای برداشت اشتباه خود گذاشتم و امیدم همان یکدرصد است که اگر درست باشد ارزشش را دارد.

همه آدمها یک زمانی کم می‌اورند بخصوص ما آدم‌های عاشق قدیمی که چنان غرق در عشق خود می‌شویم که دیگران ما را دیوانه خطاب می‌کنند.

خدا کند که حرفهای عزیزتر از جانم از سر دلتنگی و دوری باشد نه از سر چیزی میداند و نخواست بگوید و من هم نمیتوانم او را تحت فشار بگذارم که چه شده و چرا می‌گویی! فقط میتوانم آنچه در قلبم است را بگویم و فاش کنم که تا ابد عاشقش خواهم ماند.

برای من این تردید و این دوری از لمس دستانم مشابه انفرادی زندان است و برای لحظه‌ای آزادی که همانا رسیدن به دستان عشقم باشد لحظه‌ای قطع امید نخواهم کرد. میدانم روزی پس از این دیوار سیاه و تاریک، خورشید و ابرهای آرام و آسمان آبی مرا شاد خواهد کرد.

با وجود اینکه عشقم می‌داند اینجا را هر چند روز خط‌خطی می‌کنم اما به دلیل گرفتاری و کارهایش وقت نمی‌کند ببیند پس آنچه می‌نویسم از سر دلتنگی و بیان دلم است و از مخاطبم پوزش میخواهم اگر آنان را ناراحت کردم.

خاطراتی که کابوس هستند

مخفی می‌کنم اما هر بار که بهم می‌ریزم تا روزها چنان در غم و اندوه فرو می‌روم که بیرون کشیدنم هر بار سخت‌تر می‌شود. هر بار که این حس و حال را پیدا می‌کنم صدبار خودم را نفرین می‌کنم و گاه چنان روانم بهم می‌ریزد که آرزوی مرگ می‌کنم. می‌دانم گنگ حرف می‌زنم میدانم که بیش از حد حرفهایم بار منفی دارد اما امروز که پس از چند وقت باز بهم ریختم تصور کردم تنها جایی که می‌توانم حرفم را بزنم اینجاست.

هیچ وقت کامل در مورد داستان زندگی خودم و عشقم را ننوشتم چرا که هیچ وقت جرات به زبان آوردن‌اش را نداشتم و ندارم. نمیخواهم اینجا از حرفهایی بنویسم که هر روز روانم را پریشان می‌کند و حالا که بهم ریختم می‌نویسم وگرنه تمایلی نداشتم و حال نیز کامل نمی‌نویسم.

یکی از دلایل بهم ریختن من دیدن تصاویر سالهای نبودن یارم است. سالهای که او بدون من گذراند و گاه حرفهایی نوشت که من دیوانه هر چند مدت آنها را می‌خوانم و می‌بینم...

یکبار همین چند روز پیش به عشقم گفتم که ادم عاشق همیشه می‌ترسد حتی اگر در کنار عشق‌اش پیر شود باز هر لحظه نگران است که یارش را از دست بدهد. ترس کابوس می‌آورد، ترس آدمی را نابود می‌کند اما همین ترس هم نشانه‌ای از نشانه‌های عشق است. 

میدانم روزی عشقم کنارم خواهد آمد و میدانم حرفهایم برای بسیاری بی‌معناست بخصوص برای کسانی که هم‌دوره و هم‌نسل ما نیستند با این حال این کابوس‌ها همیشه هست...

از خدا می‌خوام هرچه زودتر عشقم بیاد و مطمینم دیگه وقتی پیشم باشه این کابوس ها تموم میشه 

اینها را اینجا می‌نویسم تا به عشقم نگویم تا او ناراحت نشود از اینکه حال این روزهایم خوب نیست.

زن ناموس نیست! زن، زن است

در جامعه مردسالاری که هر روز خبرهای مرتبط با «قتل ناموسی» می‌خوانیم و هر روز شاهد زن‌آزاری و دخترآزاری هستیم می‌خواهم داد بزنم و بگویم، آی مردم من ناموس ندارم! من به هیچ عنوان زن و برده خودم نمی‌دونم! اصلا گور بابایی هر چه غیرت کوره و کجه! بابا یکم آدم باشید زن دارایی شماها نیستتتتتت. آخ که دلم میخواد این حرفها رو از صداوسیمای میلی جمهوری‌اسلامی بزنم! چرایی این تریبون هم اینکه هنوز توی ایران ما هستند کسانی که به اسم غیرت، چنان بلایی سر همسر و دخترشون میارن که اون بنده خداها از خلق شدنشون عاصی شدن....


همه ماها غیرت داریم! اما این غیرت وقتی بشه تعصب، وقتی بشم خشم، وقتی بشه کوری دیگه خواهشا اسمش رو غیرت نذارید! بگید حماقت! بگید نفهمی! اخه بابا این حس قشنگ دوست داشتنی کسی که نباید به سمتی پیش بره که طرف جلوی چشمم رو نبینه! همین رومیناها و دخترای دیگه که با داس و چاقو و تفنگ کشته شدن بخدا یه روزی عزیز دردونه بابا و همسرشون بودن که بخاطر همین حماقت تعصب کشته شدن.


نمیدونم شاید منم اگر توی یه خانواده متعصب بزرگ میشدم که انصافا خانواده خیلی معتقد و اصول‌مندی هم داشتم! یه روزی منم مثل این جانوران دوپا بدترین رفتار رو میکردم!


نمیدونم شما چند بار خاطره از این روزای تلخ و نکبت زنان و دختران ایرانی شنیدم اما من بخاطر کارم ده‌ها بار این داستان‌های تلخ رو شنیدم! با قربانی‌ها حرف زدم و دیدم که چقدر خانواده‌شون دوستشون داشت اما ته همه اینا یه نقطه مشترک بود و اونم «تعصب» که بذارید بهش بگم تعصب لعنتی!


یه بار عشقم داشت از خاطرات نوجوانی و جوانی خودش می‌گفت! بخدا دلم کباب شد. دلم خواست بهش بگم عشقم همه چی دیگه تموم شده و من ازت عذرخواهی میکنم! حالا اینکه چرا من عذرخواهی کنم رو الان می‌نویسم زود قضاوت نکنید!


 تصور میکنم جامعه مردان باید از زنان عذرخواهی کنه! اگر ماها یکم منصف بودیم باید جهادی می‌کردیم و این سنت زشت رو برمی‌چیدیدم. یه خاطره جالب بگم!


عشق من همیشه تصور میکنم من یه ادم خشک هستم! البته الان خیلی بهتر شده! اما قبلا وقتی میگفت اگر بیام امریکا میتونم اینطور لباس بپوشم و یا از این چیزای که عاشقا حرف میزنن! البته همیشه به اشکال مختلف بحث شده و بهش جواب دادم! بهش گفتم عزیزم من توی این مسئله کاملا آزادم چرا که محیط اینجا با نوع لباس پوشیدن تو کار نداره. اینجا جنسیت و این چیزا اونقدر بی‌اهمیت است که اگر بدون لباس هم در خیابان یک نفر بچرخه کسی بهش توهین نمیکنه!


من بعضی وقتها میرم قایق سواری( کایاک) همیشه کنار آب زنان و مردانی هستند که راحت‌ترین شکل ممکن رفت و آمد میکنن و کسی بخاطر نداشتن لباس به اونا خیره نمیشه! حالا تصور کنید این وضعیت رو با ایران و یا کشورهای عقب‌افتاده! یک دختر اگر چاک سینه‌اش مشخص باشه هم با چشم یک بی‌شرم داره اذیت میشه هم اینکه خانواده دختر پدرش رو درمیارن! وای به حال دختری که شوهر داشته باشه! کار به کتک‌کاری و حتی ... خدا نکنه...


قصدم از نوشتن این یادداشت این بود که من عشقم رو نه برده خودم میدونم نه اجازه میدم اون خودش رو به سمت این ببره که تحت کنترل من باشه! باید قبول کنیم که اونقدر این سنت مسخره توی وجود ما ایرانی‌ها رخنه کرده که گاهی خودمون اصرار میکنیم که برده کسی باشیم.


این اخر خواستم قربون عشق خودمم برم! تصدقت بشم منننن

در زمان ناراحتی‌ات اگر بودم این چنین بودم که...

پیشتر گفتم که اینترنت یا همان فضای مجازی چقدر خوب است! برای منی که آمریکا هستم و یارم در ایران  این اینترنت، بزرگترین نعمت! است.  اما بگذارید بگویم لعنت! لعنت به فضای مجازی که نمی‌گذارد وقتی عشقم غمگین است دست‌اش را بگیرم و بدون اینکه حرفی بزنم تنها نگاه اش کنم و او از درد‌اش بگوید.


لعنت به این فضای مجازی که نمی‌گذارد یک چای قندپهلو درست کنم و بگویم حرف بزن و گاهی هم شده از این چای بخور تا آرام شوی! چای نشد لااقل لیوان آبی!


باز هم شاکی‌ام! این اینترنت از آنجایی که تنها مجازی است نمی‌گذارد زمانی که دست‌اش را گرفتم و گرم از دستان هم شدیم! قطره اشک‌های صورت‌اش را پاک کنم! میبینید چقدر این فضای مجازی بعضی وقت‌ها لج آدمی را حسابی در می‌آورد؟


راست‌اش را بخواهید بهترین رفتار در زمانی که کسی غمگین است! گوش دادن است. تنها گوش دادن اما این فضای مجازی لعنتی که خیلی هم محتاج‌اش هستیم فضای گرم را یک فضای خاموش نگه می‌دارد و اگر در میانه صحبت چیزی نگوییم آن سوی خط! آن عشق دیگر از گفتن سرد می‌شود و غم را در دل‌اش نگه می‌دارد.


دلم نمی‌خواهد وقتی او از بلاهای خودش می‌گوید بگویم که خداروشکر از این بدتر نیست! دلم می‌خواهد فقط سکوت کنم و نگویم همه چیزدرست می‌شود بلکه با گرمی دستانم به او بفهمانم همه چیز درست می‌شود...


می‌دانم چه حسی دارد که یک نفر وقتی از غم‌های خودش‌می‌گوید آنکه عاشق‌اش است او را درک کند، یعنی انتظار دارد که عشق‌اش او را درک کند.


این را بگویم که گاهی خودم اسیر همین حرفها می‌شوم و به جای سکوت گاه مجبور می‌شوم از فلسفه زندگی بگویم البته همانطور که گفتم مجبورا باید حرف بزنم چرا که چشمم به چشمان‌اش خیره نیست و یا دستانم در دستان او گره خورده نیست و تنها راه ارتباطی همین گفتن‌ها و نوشتن‌هاست وگرنه ...


دوست دارم وقتی ناراحت هستی من هیچ حرفی نزنم ...فقط تو باید حرف بزنی تا آرام شوی.


راستی از همه اینها مهمتر دلم می‌خواهد وقتی ناراحت هستی و غمی در خود داری به جای حرف زدن، تو را در آغوش بگیرم و اگر دلت خواست خودت حرف بزنی...


تصدقت شوم امیدوارم هرگز غمی در خود نداشته باشی هرچند دوست دارم همیشه بدون داشتن آن غم‌های کذایی، تو را در آغوش بگیرم تا بدانی و بفهمی که همیشه در کنارتم!




ممنون برای دل‌ پاکی که داری

ما آدم‌های این کره‌خاکی شاید کمتر عاشق واقعی می‌شویم چرا که عشق واقعی شروط خاص خود را دارد! مثلا عشق مادر به فرزند عشقی‌جاودان است! البته همیشه استثنا است اما در کلیت نمی‌توان به عشق مادر به فرزند شکی داشت! چه بسا اگر شکی باشد نشان از دیوانگی و کم‌سطحی و ندیدن دل آنان است! البته می‌شود که فرزندی عشق به مادر را عمیق نداشته باشد اما مادر عشق کامل به فرزند دارد!


عشق میان انسان‌ها چه از جنس مخالف و چه هم‌جنس برعکس همه‌گیری عشق مادر به فرزند! دارای استثنا از جنبه عشق واقعی است. 


میان بسیاری از انسان‌ها، احساسات عمیق شکل می‌گیرد! مثلا عشق دوران دانشگاه! عشق دوران کار و یا پیشتر از آنها عشق دوران نوجوانی! تنها در میان تمام این عشق‌ها، عشقی پایدار است که از سرچشمه زلالی روانه شده باشد. بگذارید کمی در این باره بنویسم!


اگر توهین قلمداد نشود بسیاری از عشق‌ها براساس منافع و یا خودخواهی محض است! مثلا رابطه‌ای که براساس دلایل خاص شروع شود! دلایل مادی و یا دلایل منفعتی! در غرب عبارت Opportunism که به فرصت‌طلبی تعبیر می‌شود مبنای عشق بعضی‌ها می‌شود. عشقی که اگر آم منافع دیگر نباشد از آتش و گرمی حرارت دوست‌داشتن‌اش کم می‌شود و به نفرت و یا متواری شدن از عشق پیش می‌رود. حال مصداق بعضی از انسان‌های متوهم شده از داشتن یک عشق ناب هم دقیقا همین است. گفتم توهین قلمداد نشود اینها را شاهد بودم! در میان پسرها که بسیار دوستان و رفقای این‌چنینی دیدم و در میان دختران هم شاهد بودم که چگونه دختران از این حربه و منفعت بهره بردند!


عشق روزهای سهل و راحتی نیز از آن دسته عشق‌های کم‌سطح است! اگر نام شان را عشق می‌گذارم به این دلیل است که خودشان آن را «عشق» می‌پندارند! 

عشق روزهای آسان و نرم‌خویی، عشقی به مراتب تلخ‌تر است. در یک رابطه کشش به عشق متفاوت است و به همین دلیل یک سوی ماجرا از این خوش‌گذرانی و تن ندادن به سختی چنان می‌رنجد که تا ابد بر پیشانی خود داغ می‌گذارد که عاشق نشود! چرا که عشق مرتبه خستگان نیست و برای داشتن عشق می‌بایست یک مبارزه پر توان بود و از قضا چون تجربه بدی پیدا کردند نسبت به دیگری به دید شک نگاه می‌کند. این عشق صدمات جبران ناپذیری ایجاد می‌کند که در مورد آن در آینده بیشتر خواهم نوشت.


عشق آدمهای نگران و دارای ترس!

خدا نصیب گرگ بیابان نکند که این عشق هر دو سوی ماجرا را جان به لب می‌کند! نیازی به گفتن زیاد آن نیست و همین قدر بسنده کنم که عشق آدم‌های نگران و مضطرب بلای جان می شود و در نهایت هر دو سوی عشق را ویران می‌کند! آنکه می‌ترسد هم هزار بار خود را نفرین می‌کند هم طرف مقابل را مایوس و از سویی دیگر هر دو بخاطر یک ترس، عشقی که می‌تواند آنان را خوشبخت کند پس می‌زنند که البته ده‌ها دلیل می‌تواند داشته باشد! از تفکر سنتی گرفته تا مذهب و تاملات بی‌هنگام و نگران به دلیل توهمات!


حالا حالا‌ها در وبلاگم از عشق خواهم گفت بخاطر همین کمی مختصرتر می‌نویسم! اما لازم است در مورد یک عشق خاص صحبت کنم!


عشق من و عزیز جانم!


بگذارید از عشقم برایتان بگویم! از عشقی که سالها درگیر مشکلات زیادی بود! از عشقی که از حق نگذریم سالها زجر کشید و به هزار و یک دلیل دور ماند و دور زیست. امروز برایم باری‌دیگر اثبات شد که چقدر دل او پاک و برای داشته‌های من ارزش قائل است. عشق پاک و واقعی عشقی‌ست که آدمی از خود بگذرد! و تمام وجود خود را در شادی یار خود ببیند.


عشق واقعی پس از سالها گذر عمر نه تنها کم نمی‌شود بلکه اعتبار و عمق‌اش بیشتر می‌شود.


این یادداشت را که می‌نویسم در اوج کاری‌ام هستم به همین دلیل تصور میکنم آنچه میخواستم بگویم ادا نشد و برای بهتر نوشتن آن فرصتی دیگر خواهم نوشت.


دوستت دارم عشقم

تصدقت شوم

دیدنت خیال یا محال!

یک‌بار میان چت‌هایمان گفتی که «بتونم ببینمت و یه دنیا باهات حرف بزنم»! هزار بار بیشتر به این «دیدنت» فکر کردم! یعنی روزی هم می‌رسد که ببینمت؟ روزی می‌رسد که یک دنیا با هم حرف بزنیم؟ یعنی می‌شود روزی بدون ذره‌ای نگرانی بنشینیم و با هم یک دنیا حرف بزنیم؟


تصدقت شوم به این موضوع مهم فکر میکنم اما گاه محال بودن این خیال را باور می‌کنم و گاه فکر میکنم که این محال روزی به واقعیت تبدیل خواهد شد.


هر چند می‌دانم شاید این خیال باشد اما هر روز به این فکر میکنم که دیدارمان چطور باشد؟ با تمام جزئیات!  روی کدام صندلی بنشینم که تمام رخ تو را ببینم! چه منظره‌ای کنارمان باشد که حواسمان را هیچ چیز بهم نزد!  به این فکر میکنم که اولین حرفم با تو چه باشد و چطور تا پایان حرف‌هایت به تو خیره شوم که مبادا این نگاهم مانع صحبت تو نشود و از سویی دیگر بدانی چقدر دیدنت، آرامش برایم آورده است. می‌دانی به این فکر کردم که چه عطری بزنم؟ میدانی به این فکر کردم که چه کنم تا لبخند زنان حرف بزنی!!!! آی که چه فکرهایی می‌کنم اما باز میدانم سخت است که این خیال محال، به واقعیت تبدیل شود...

اینترنت و تب‌وتاب عاشقی

یک چراغ سبز کنار عکس پروفایل یار، قلبم را به تب و تاب می‌اندازد! این تصویر نشان می‌دهد همزمان با من در آن سوی کره زمین آنلاین است! می‌فهمم که هر لحظه امکان دریافت پیام‌اش را دارم که البته در انتهای باورم این است که او پیامی نخواهد داد!


اینترنت برای من یعنی صبر یعنی سکوتی که شاید با صدای پیامک‌اش به دنیای زیبا تبدیل شود!


اینترنت برای من یعنی بودن‌هایش یعنی نبودن‌هایش یعنی ساعاتی که به روشن بودن چراغ پروفایل‌اش خیره می‌شوم!


برای من اینترنت یا همان فضای مجازی بخصوص اینستاگرام یعنی راه ارتباطی با یاورم! یعنی اگر این راه نبود دلم هر روز از غصه نبودن‌اش دق می‌کرد...


تا به این به این فکر کردی که اگر اینترنت نبود دنیا چه شکلی می‌شد؟ به این فکر کردی که چقدر دنیا زیبایی‌هایش را از دست می‌داد؟ چقدر عاشق‌ها در فراق یار آواره می‌شدند؟ همه ما به اینترنت بدهکار هستیم! او بود که عمق و احساس وجودی ما آدم‌های عاشق را گرم نگه‌داشت...